مسافر
او، با مهربانی و عطوفت به من می نگریست و با تبسم زیبایش گویی سیلی محکمی به گوش من می نواخت... در طلب مطلوب خویش با جسارت تمام پافشاری می کردم و او گویی از اصرار و التماس من لذت می برد. این مرا دوچندان ناراحت می کرد و درست همان زمان که با دست خالی، نومیدانه عزم ترک محضر او را می کردم به کارگزارانش امر می نمود تا با احترام و محبت تمام حاجت مرا برآورند. مطلوبم را که از وی می ستاندم همه چیز را فراموش می کردم و باز هم روز از نوو روزی از نو... لحظه ها یکی پس از دیگری می گذشت و من هرگز به او و پیغام ها و اشاره هایش لحظه ای فکر نمی کردم. روزی فرا رسید که حساب کارهایم را به کلی از دست دادم و گره ها و مشکلات چنان بر دست و پای زندگی ام پیچید که دیگر از رفتن بازماندم. او فرصت را غنیمت شمرد و مرا به سوی خود فرا خواند و به من وعده ی نصرت داد. اما غرور و جهالتم باز هم مرا از رفتن به محضر وی و گدایی به درگاه او بازداشت... او را رها کردم. با تمام توان به دنبال مأمنی می گشتم که بتوانم خود را از باتلاق مشکلات رهایی بخشم. او دستش را از مهر دراز کرد و گفت: «بیا که من گذشته را فراموش کرده ام». اعتنا نکردم و به سمت و سویی که نمی دانستم به کجا ختم می شود گریختم. پنداشتم که با این وضع او حتماً از من ناامید خواهد شد و دست از من خواهد شست. ناگاه در اعماق قلب خویش حس نیازی را دریافتم که مرا به وی مشتاق می کرد...! در مقام انکار برآمدم بلکه خویش را فریب دهم و به خود بقبولانم که با این فرار دیگر او مرا نخواهد خواست. در همان حال گریز بودم که ناگاه دستی از پشت بر شانه ام زد و مرا از ادامه ی راهی که به ناکجاآباد می رسید بازداشت. برگشتم؛ خودش بود. بی اختیار دستم را کشید و مرا در آغوش کشید و فشرد: «کجا می روی ای بنده ی گنهکار و جاهل من...؟!» ... ...یا مدرک الهاربین...
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |