سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر

     چشمانم را آهسته باز کردم. هوا تاریک شده بود. تپه های خاکی هم چنان با سرعت به عقب می دویدند... نه! تپه ها ایستاده بودند؛ این اتوبوس بود که با سرعت از میان تپه ها و دشت ها در جاده پیش می رفت.

     دو ساعتی می شد که در اتوبوس بودیم. مردی که در صندلی کنار من نشسته بود، در خواب بود. از او بدم می آمد. نه به این علت که می شناختمش، به خاطر این که نامحرم بود و من در کنارش معذّب بودم. با این که همیشه به سفر و جاده های طولانی علاقه ی زیادی داشتم، اما هر بار که مجبور می شدم با مرد نامحرمی سر مسیر و کرایه و... حرف بزنم، گویی اندوه و غصه ی بزرگی در دلم می نشست. این غصه ها در این چند سالی که مسافر بوده ام، گویی مرا به اندازه ی ده ها سال پیر کردند.

     حالا می فهمم فلسفه ی زن بودن زن را. شاید خدا می خواست این گونه به من ثابت کند که چرا در دینش بین زن و مرد تفاوت ها قائل شده...

     حتی اگر مسلمان نبودم، از مراوده ی با نامحرمان بیزار می شدم. این را «سفر» به من آموخت!


نوشته شده در شنبه 89/8/22ساعت 11:32 صبح توسط پلوتون نظرات ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت