سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر

حکایت 2

دیگر عاشق نیستم. دل از همه چیز بریدم. به عمر از دست رفته که می نگرم جز خسران ما حصلی نمی یابم. معشوقه هایم رهایم کردند و هر یک به سراغ سرنوشت خویش در گوشه ای از این جهان پهناور رفتند و دیگر یادی هم از من نکردند!

حسرت باد بر من...

دل بریدم و دل بستن را از یاد بردم، اما...

او،

مرا هنوز از یاد نبرده بود. گویا هنوز به بازگشت من امید داشت. پیغام هایش هر روز به دستم می رسید. هر صبح که دیدگانم را از خواب ناز می گشودم و در یک روز تکراری با بی حوصلگی تمام از بستر نرم برمی خاستم، صدایش در گوشم می پیچید که مرا به خود می خواند.

از نامه و پیک و پیغام دریغ نمی کرد. ولیکن من بی اعتنا به آن نامه ها و پیغام ها رد می شدم و می کوشیدم تا فکر خویش را درگیر مسائل مهم تری کنم.

برای کارهایم برنامه می ریختم و حساب همه ی کارها را داشتم، اما او برای جلب توجه من هر ازچند گاه گره ای در کار من ایجاد می کرد و گرفتارم می کرد. چنان که گاه مستأصل و درمانده می شدم و بعد از طی هزار راه چاره و هزار تدبیر، ناگزیر به سراغش رفته و با سرافکندگی از وی طلب حل مشکلاتم می نمودم..


نوشته شده در جمعه 89/7/30ساعت 12:15 عصر توسط پلوتون نظرات ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت