سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر

پیامبر خدا(ص): ای مردم! دنیا سرای غم است نه سرای شادی. سرای دشواری است نه سرای آسودگی. پس هر که آن را شناخت، با امیدی شاد نشد و با سختی و عسرتی اندوهگین نگشت.                                                                   (میزان الحکمه-ح3791)


نوشته شده در شنبه 89/8/22ساعت 11:15 صبح توسط پلوتون نظرات ( ) | |

حکایت 2

دیگر عاشق نیستم. دل از همه چیز بریدم. به عمر از دست رفته که می نگرم جز خسران ما حصلی نمی یابم. معشوقه هایم رهایم کردند و هر یک به سراغ سرنوشت خویش در گوشه ای از این جهان پهناور رفتند و دیگر یادی هم از من نکردند!

حسرت باد بر من...

دل بریدم و دل بستن را از یاد بردم، اما...

او،

مرا هنوز از یاد نبرده بود. گویا هنوز به بازگشت من امید داشت. پیغام هایش هر روز به دستم می رسید. هر صبح که دیدگانم را از خواب ناز می گشودم و در یک روز تکراری با بی حوصلگی تمام از بستر نرم برمی خاستم، صدایش در گوشم می پیچید که مرا به خود می خواند.

از نامه و پیک و پیغام دریغ نمی کرد. ولیکن من بی اعتنا به آن نامه ها و پیغام ها رد می شدم و می کوشیدم تا فکر خویش را درگیر مسائل مهم تری کنم.

برای کارهایم برنامه می ریختم و حساب همه ی کارها را داشتم، اما او برای جلب توجه من هر ازچند گاه گره ای در کار من ایجاد می کرد و گرفتارم می کرد. چنان که گاه مستأصل و درمانده می شدم و بعد از طی هزار راه چاره و هزار تدبیر، ناگزیر به سراغش رفته و با سرافکندگی از وی طلب حل مشکلاتم می نمودم..


نوشته شده در جمعه 89/7/30ساعت 12:15 عصر توسط پلوتون نظرات ( ) | |

او،

با مهربانی و عطوفت به من می نگریست و با تبسم زیبایش گویی سیلی محکمی به گوش من می نواخت... در طلب مطلوب خویش با جسارت تمام پافشاری می کردم و او گویی از اصرار و التماس من لذت می برد. این مرا دوچندان ناراحت می کرد و درست همان زمان که با دست خالی، نومیدانه عزم ترک محضر او را می کردم به کارگزارانش امر می نمود تا با احترام و محبت تمام حاجت مرا برآورند.

مطلوبم را که از وی می ستاندم همه چیز را فراموش می کردم و باز هم روز از نوو روزی از نو...

لحظه ها یکی پس از دیگری می گذشت و من هرگز به او و پیغام ها و اشاره هایش لحظه ای فکر نمی کردم. روزی فرا رسید که حساب کارهایم را به کلی از دست دادم و گره ها و مشکلات چنان بر دست و پای زندگی ام پیچید که دیگر از رفتن بازماندم.

او فرصت را غنیمت شمرد و مرا به سوی خود فرا خواند و به من وعده ی نصرت داد. اما غرور و جهالتم باز هم مرا از رفتن به محضر وی و گدایی به درگاه او بازداشت...

او را رها کردم. با تمام توان به دنبال مأمنی می گشتم که بتوانم خود را از باتلاق مشکلات رهایی بخشم.

او دستش را از مهر دراز کرد و گفت: «بیا که من گذشته را فراموش کرده ام».

اعتنا نکردم و به سمت و سویی که نمی دانستم به کجا ختم می شود گریختم. پنداشتم که با این وضع او حتماً از من ناامید خواهد شد و دست از من خواهد شست. ناگاه در اعماق قلب خویش حس نیازی را دریافتم که مرا به وی مشتاق می کرد...!

در مقام انکار برآمدم بلکه خویش را فریب دهم و به خود بقبولانم که با این فرار دیگر او مرا نخواهد خواست. در همان حال گریز بودم که ناگاه دستی از پشت بر شانه ام زد و مرا از ادامه ی راهی که به ناکجاآباد می رسید بازداشت.

برگشتم؛ خودش بود.

بی اختیار دستم را کشید و مرا در آغوش کشید و فشرد:

«کجا می روی ای بنده ی گنهکار و جاهل من...؟!»

...

...یا مدرک الهاربین...

 


نوشته شده در جمعه 89/7/16ساعت 9:33 صبح توسط پلوتون نظرات ( ) | |

 

     حکایت 1                        گل تجلی جمال

     حکایتی از خویش می گویم، حکایتی از بنی آدم؛ از متاعی که ناگاه از دست می رود و انسان را چونان مال باختگان مبهوت و غصه دار بر جا می گذارد! و اما حکایت من:

     عاشق بودم اما...

     معشوق زمینی ام، معشوق دیگری بود حال آن که دلش با من بود، بی آن که چیزی به او بگویم و چیزی به من بگوید! دست روزگار فاصله ای مدید میان ما افکند، چندی نگذشت که دل به دیگری سپردم و او از من گریزان بود! دست از او شستم و به کسی روی آوردم که به من مایل بود، و مهر مرا در دل داشت. کم کمک دل به او سپردم اما...

     معشوق اول از من دور شد و معشوق دوم به من نزدیک شد و معشوق سوم به من محتاج شد.

 در این میان عاشقی را یافتم که از وجود خویش برایم مایه گذاشت و برایم پیغام ها فرستاد و مرا به خویش خواند، چون اعتنا نکردم برایم دامی نهاد و گرفتارم کرد، چون اسیرش گشتم دست به دامانش شده به کذب ادعای عشق کردم، رهایم نکرد، دانستم باور نکرد، او را به عزیزانش قسم دادم نجاتم دهد، مرا به خودش قسم داد که به اومایل شوم و دست از غیر بشویم.

     عاشق آسمانی ام، در کمال بی نیازی رهایم نمی کند و من در عین نیازمندی به او روی نمی کنم، عاشقانه میل به معشوقه های زمینی ام می کنم و درمی یابم که ایشان به صدق (نه به کذب) دل به عاشق آسمانی سپرده اند...

 

     والعصر، إنّ الإنسان لفی خُسرٍ ...


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/15ساعت 5:42 عصر توسط پلوتون نظرات ( ) | |

ای موسی، مرا دوست بدار و مردم را دوست من و مرا دوست ایشان گردان...


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/15ساعت 5:14 عصر توسط پلوتون نظرات ( ) | |

<      1   2   3      >
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت